مردفقیری پسر خردسالی داشت. روزی به او گفت: بیا امروز قدری میوه از باغی سرقت کنیم. پسره با اکراه رفت. پدر گفت نگهبان بایست و اگر کسی آمد خبرم کن. پدر مشغول چیدن شد. ناگهان فرزند فریاد زد یکی مارا می بیند.
پدر هراسان آمد. کو ؟ کجاست؟
پسره گفت خداوند دانا و بینا.....
پدر چنان شرمنده شد که توبه کرد و دیگر دزدی نکرد.