ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم غافل از اینکه شهادت را جز به اهل درد نمی دهند!!!!!!
فرارسیدن سالروز شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها تسلیت باد.
ایشان یکی از دختران حضرت سیدالشهدا ع بوده که مادرشان را هنگام تولد از دست دادند نام مادرشان ام اسحاق نام دارد. به همین جهت وابستگی خاصی به امام حسین ع داشتند و امام نیز او را بسیار دوست میداشتند. و لذا هنگام وداع حضرت به دختر سه ساله شان فرمودند با اشکهایت قلبم را نسوزان. این وابستگی بود که حضرت رقیه س تا متوجه شهادت پدر شد در دم جان سپرد.
سیج، ستاره سماواتیان در زمین است. و صاعقه مرگ ستمگران زمان، سلاح رهایی محرومان است
و سوهان روح مستکبران، سنگرنشین سفره هفتسین باصفای آزادی است.
مرد سنگر و سجاده و سپیده و سبزه و سرخرویی و ستم سوزی.
هفته بسیج مبارک
هفته بسیج بر فرزندان ولایت مبارک
خداتنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود. تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود.تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد.بادل شکسته هم میتوان سراغش رفت. وقتی همه پشت کردن آغوش می گشاید. تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام میگیرد نه با تنبیه کردن. s.m
مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را میکنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میکنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.
آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا میزنی؟ مرا میکشی. صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا میزند. من ارادهای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.
ضعیفالاراده کسی است که با هر شکستی بینش او نیز عوض شود.
حکایت است که می گویند:
روزی یکی از اهالی ده به صحرا رفت و شب از قضا حیوانی به او حمله کرد. پس از یک درگیری سختبالاخره بر حیوان غالب شد و آن را کشت و از آن جا که پوست حیوان زیبا به نظر می رسید مرد حیوان را به دوش انداخت و به سمت آبادی راه افتاد. پس از ورود به ده ، همسایه اش از بالای بام او را دید و فریاد زد: "آهای مردم مش قلی یک شیر شکار کرده است"! مش قلی داستان ما با شنیدن اسم شیر لرزید و غش کرد. بیچاره نمی دانست حیوانی که با او درگیر شده شیر بوده است. وقتی درگیر شده بود فکر می کرد که سگ قدیمی مش تیمور است وگرنه همان اول غش می کرد و به احتمال زیاد خوراک شیر می شد.
نتیجه گیری: اگر از بزرگی اسم یک "مشکل" بترسید
قبل از اینکه با آن بجنگید از پا درتان می آورد.